زندگی روزانه و عادی ما، در زندان با نماز صبح آغاز میشد. معمولاً شهید عراقی، بچهها را برای نماز صبح بیدار میکرد؛ با بعضیها هم که خوابشان سنگین بود، شوخی میکرد و نمیگذاشت در رختخواب بمانند و دوباره خوابشان ببرد. مثلاً بیدارشان میکرد و میپرسید: «دوزاری [سکهی دو ریالی] داری؟» طرف میپرسید: «دوزاری میخواهی چه کار؟» و بدین ترتیب خوابش میپرید.
مرحوم شهید مهدی عراقی، خود سحرخیز و اهل شبزندهداری بود و پیش از همه بیدار میشد. بعضی وقتها، کمونیستها به نماز خواندن ما اعتراض میکردند و میگفتند باید آهسته نماز بخوانید؛ ما هم میگفتیم نمیشود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت میکردیم که صدایمان را زیاد بلند نکنیم تا مزاحم خواب صبح آنها نشویم.
بعد از نماز صبح، دستهجمعی ورزش میکردیم؛ یک نفر جلو میافتاد و بقیه به دنبالش دور حیاط میدویدیم... هنگام مغرب، نماز جماعت میخواندیم، تا آقای حجتی بودند، نماز به امامت ایشان برگزار میشد. نماز جماعت را گاهی در حیاط برگزار میکردیم. کمونیستها هم میایستادند و نماز جماعت ما را تماشا میکردند. به این نماز جماعت خیلی پایبند بودیم. بعدها دورههایی پیش آمد که امامت جماعت روحانی نداشتیم و یکی از خودمان را جلو میانداختیم و نماز جماعت میخواندیم. اما تا آقای حجتی، آیتالله انواری، یا مرحوم آیتالله ربانی شیرازی را داشتیم، نماز جماعت به امامت آنان برگزار میشد.
بعد از نماز جماعت تقریباً یک ساعت بعد از غروب شام میخوردیم؛ شام هم مثل ناهار، دستهجمعی صرف میشد.
منبع: خاطرات سیدمحمد بجنوردی/ آرشیو واحد تاریخ شفاهی/ دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
با همهی توانم به در کوفتم و فریاد کشیدم؛ آنچنان که کنگرهی آسمان به لرزه درآید، بر هر چه که به دستم میرسید، دندان میکشیدم. آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر رویش میپاشند، او را به هوش نمیآورند و بیدارش نمی کنند، دیگر دیوانه شدم. سر و تن و مشت و لگد بر همهچیز و همهجا میکوفتم. فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم. بهتزده، از آن سوراخ در به جسم بیجان دخترم مینگریستم... ولی هنوز از قلبم، شرحه شرحه خون میجوشید... ساعت هفت صبح آمدند، پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد. به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم... او را چه کردید؟ قاتلها... جنایتکارها...!
در همین هنگام، صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد:
«و استعینوا بالصبر واللصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین.»
آب سردی بر این تنور گر گرفته ریخته شد. صوت قران چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت، خطابم قرار میداد و به صبر و نماز فرا میخواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا صدای آیتالله ربانی شیرازی بود، که خیلی سوزناک دلداریام میداد. او نیز از همان دیشب، چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیدهی صبح، نماز و قرآن میخواند، ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم میشد، و من تا این لحظه نمیشنیدم. مرحوم ربانی شیرازی، سلولش فاصلهای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم، او نیز دیده بود. هر چه را که رضوانه و من از آخرت و دنیا فریاد میزدیم، یقین داشتم که تنها او بود که میشنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی، در آن برهوت و کویرلم یزرع، آب حیاتی بود بر ریشههای خشکیدهام. و من جانی دوباره گرفتم، زنده شدم، برخاستم، دست به سوی آسمان گرفتم، همهچیز و همهکس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع همهچیز جز آن آیات الهی نمیتوانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد.
منبع: خاطرات خانم مرضیه حدیچی دباغ / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
زندان شمارهی 3، وضع خیلی بدی داشت؛ ابتدا کمونیستها و تودهایها در آنجا حاکم بودند. یکی از دوستان من که یکی، دو سه ماهی در آنجا زندانی بود. میگفت در این زندان هر کس نماز بخواند، مسخرهاش میکنند. اولین کاری که باید بکنیم، این است که اینجا نماز جماعت راه بیندازیم. مقاوم هم باشیم، اگر مسخرهمان کردند، توهین کردند، تمسخر ایجاد کردند، از میدان بدر نرویم.
آن روز، ظهر گذشته بود که ما وارد زندان شدیم. وقتی ما وارد شدیم، عصرش یادم هست که به آقای حبیبالهیان که صدایشان هم خوب بود گفتم: « حبیب، برو اذان بگو! اذان مغرب را بگو!» در حیاط ایستاد و اذان را گفت. ما هم یکیمان امام شدیم و ایستادیم جلو و نماز جماعت خواندیم. تعدادی از بچه مسلمانها که در ابتدا با حرکت ما موافق نبودند، بعد که ما محکم ایستادیم، به ما پیوستند.
منبع: خاطرات توکلی بینا، نوار5 / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی